بی قراری



بستری شدن را دوست نداشتم!
ساعت ها بیکار بودن و اجازه ی راه رفتن نداشتن و زل زدن به در و دیوار.
صدای فریاد های هم اتاقی ام از درد!
بی خوابی و اضطراب.


اما راستش را بخواهی با همه ی اینها، بودن در آنجا برایم لذت بخش بود.فقط بخاطر آن دونوبت صبح و شبی که پرستار،با داپلری زیر بغل از در می آمد و میپرسید:

"کی قلب داره؟"


(شاید اصلا حواسش نبود چه میگوید.شاید این جمله از تکراری ترین جمله های زندگی اش بود.شاید با بی حوصلگی تمام این جمله را میگفت‌.
اما نمیدانست که من تمام طول روز منتظر شنیدن این جمله ام.
منتظرم این جمله را بگوید و من پر از حس خوب شوم از اینکه در وجودم یک #قلب دارم.یک قلب کوچک که مدتیست به قلبم گره خورده است)

میگفتم من.
آنوقت بود که به سراغم می آمد و زیبا ترین موسیقی جهان را برایم پخش میکرد.





 


 

 

سه روز پیش صدای قلبتو شنیدم.

چقدر تند میزد!

 

وقتی دکتر نگرانی مو دید، برای سه ثانیه بدون هیچ توضیحی صداشو برام پخش کرد‌!

 

روزی چند بار اون سه ثانیه رو برای خودم مرور میکنم و غرق لذت و کیف میشم و حتی بغض میکنم.

 

و هر بار متعجب میشم از این حجم عشق و علاقه ای که از تو تو وجودم شکل گرفته.

و هربار با خودم اون جمله رو مرور میکنم که میگه:

حب خدا به بنده هاش بیشتر از حب مادر به فرزندشه.

 

 


 
 

رفتم دکتر
کیسه ی آبی که داخلش شناوری ،خوب رشد نکرده.
دکتر گفت در ۸۵ درصد مواقع مشکل خود به خود حل میشه.اما ۱۵ درصد هم ممکنه

گریه کردم.
خیلی.
گریه هام که تموم شد،لجم گرفت از اینکه تو، تویی که هنوز اندازه ی یه لوبیایی() اینقدر تو دلم جا گرفتی.
قبلا با خودم فکر میکردم اگر یک روز بزرگ شی و حالت از این دنیا و آدما بهم بخوره و از من بپرسی،مامان چرا منو به دنیا آوردی،من باید چه جوابی بهت بدم!
اما امروز به جواب رسیدم.
من به خاطر خودم دارم برای اومدنت تلاش میکنم.

من برای لذت بردن ازین عاشقی.ازین تجربه ی دوباره ی عاشق شدن که خیلی متفاوت تر از تجربه ی قبله،برای داشتنت،برای بودنت دلشوره دارم.
 



یکشنبه ۲۹ مهر ۹۷ ساعت ۱۳، متوجه شدم که تو در وجودم جوانه زدی.
بهت بود و شوق و البته کمی شک.
۱۶:۳۰ جواب آزمایش آمد و دیگر شکی نماند.
من امشب در حالی میخوابم که نمیدانم خوابم یا بیدار،نمیدانم شادم یا نگران.



دوشنبه ۳۰ مهر
از خواب که بیدار شدم،سرحال بودم و سالم.تو هنوز بودی و من خواب نمیدیدم.
انگار که در یک صبح خنک پاییزی بیدار شده ام و  تو در آغوشمی.من دائم تو را در آغوش دارم،هرجا که بروم،هرکار که بکنم و این عجیب ترین حس دنیاست.




سه شنبه ۱ آبان
من بدم.اما تو پاکی،فرشته ای.
من با تو خوب میشوم.
پاکی ات واگیر است انگار.


نمیتونستم همینجوری پیش برم.

حالم بهم میخورد از اینکه جاده ای نداشته باشم برای تصورِ مقصد و دویدن.

دلم میخواست تمام توانمو بذارم برای به ثمر رسیدنِ دونه ای که خدا گذاشته وسطِ وجودم.

خیلی گشتم.

خیلی فکر کردم.خیلی حرف زدم.خیلی گوش دادم 

که بفهمم چیه واقعا استعدادم.

تست دادم.با مشاور حرف زدم.تهش به سه تا کلمه رسیدم.


کودک.هنر.تربیت


و این ها خیلی گنگ ان .خیلی پهناورن.خیلی دورن.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها